به نام خدا
روز بدی بود و صدای وحشتناکی بود.همه می ترسیدند .جنگ بود و نی نی ها گریه زاری می کردند.
همه نمی دانستند پسرشان ,شوهرشان که می رفتند به جنگ چه اتفاقهایی برای آن ها می افتد.ناراحت بودند و غمگین .
پدربزرگ من هم شهید شد و رفت پیش خدا و من خیلی دوست داشتم صورت گل او را ببینم. عکسش را همیشه نگاه می کنم!!!و غمگین شدم .و خیلی ها هم شهید شدند مثل شهید باقری مثل شهید چمران .شهید و مثل شهیدان دیگر ...
و روز بدی بود ان موقع ها .وقتی مادرم شنید پدرش شهید شده گریه کرد و من هم وقتی این اتفاق را شنیدم ناراحت شدم.من به پدر بزرگم افتخار می کنم و سعی می کنم مثل او آدم خوبی باشم
موضوع مطلب :